اهریمن
از تو مخلوقات من نالان چو نی
از تو ما را فرودین مانند دی
در جهان خوار و زبونم کرده ئی
نقش خود رنگین ز خونم کرده ئی
زنده حق از جلوهٔ سینای تست
مرگ من اندر ید بیضای تست
تکیه بر میثاق یزدان ابلهی است
بر مرادش راه رفتن گمرهی است
زهرها در بادهٔ گلفام اوست
اره و کرم و صلیب انعام اوست
جز دعاها نوح تدبیری نداشت
حرف آن بیچاره تأثیری نداشت
شهر را بگذار و در غاری نشین
هم به خیل نوریان صحبت گزین
از نگاهی کیمیا کن خاک را
از مناجاتی بسوز افلاک را
در کهستان چون کلیم آواره شو
نیم سوز آتش نظاره شو
لیکن از پیغمبری باید گذشت
از چنین ملا گری باید گذشت
کس میان ناکسان ناکس شود
فطرتش گر شعله باشد خس شود
تا نبوت از ولایت کمتر است
عشق را پیغمبری درد سر است
خیز و در کاشانهٔ وحدت نشین
ترک جلوت گوی و در خلوت نشین
زرتشت
نور دریای است ظلمت ساحلش
همچو من سیلی نزاد اندر دلش
اندرونم موجهای بیقرار
سیل را جز غارت ساحل چه کار
نقش بیرنگی که او را کس ندید
جز بخون اهرمن نتوان کشید
خویشتن را وانمودن زندگی است
ضرب خود را آزمودن زندگیست
از بلا ها پخته تر گردد خودی
تا خدا را پرده در گردد خودی
مرد حق بین جز بحق خود را ندید
لااله می گفت و در خون می تپید
عشق را در خون تپیدن آبروست
اره و چوب و رسن عیدین اوست
در ره حق هر چه پیش آید نکوست
مرحبا نامهربانیهای دوست
جلوهٔ حق چشم من تنها نخواست
حسن را بی انجمن دیدن خطاست
چیست خلوت درد و سوز و آرزوست
انجمن دید است و خلوت جستجو است
عشق در خلوت کلیم اللهی است
چون بجلوت می خرامد شاهی است
خلوت و جلوت کمال سوز و ساز
هر دو حالات و مقامات نیاز
چیست آن بگذشتن از دیر و کنشت
چیست این تنها نرفتن در بهشت
گرچه اندر خلوت و جلوت خداست
خلوت آغازست و جلوت انتهاست
گفته ئی پیغمبری درد سر است
عشق چون کامل شود آدم گر است
راه حق با کاروان رفتن خوش است
همچو جان اندر جهان رفتن خوش است